ارتباط با ما در

چقدر از خاطراتمان ساختگی است؟

منتشر شده

 جامعه ایرانی– آتلانتیک| اریکا هایاساکی، یک روز بعد از ظهر در فوریۀ سال ۲۰۱۱، هفت پژوهشگر در دانشگاه کالیفرنیا دور یک میز و در مقابل فرانک هیلی گرد هم آمدند و به‌نوبت حافظۀ خارق‌العادۀ او را آزمایش کردند. هیلی یک بازدیدکنندۀ پنجاه‌ساله با چشم‌های روشن بود که از جرسیِ جنوبی آمده بود.

من از بیرون شاهد ماجرا بودم و از گفت‌وگوی آن‌ها فیلم‌برداری می‌کردم. یکی از پژوهشگران به‌طور تصادفی تاریخی را بر زبان آورد: ۱۷ دسامبر ۱۹۹۹.

هیلی پاسخ داد: «بسیار خوب، در آن روز شخصیت برجستۀ موسیقی جاز گراور واشنگتن جونیور در حال اجرای کنسرت درگذشت».

«اون روز صبح صبحانه چی خوردی؟»

هیلی، که یکی از پنجاه آمریکایی‌ای است که حافظۀ اتوبیوگرافیکِ بسیار بالایش (توانایی غیرطبیعی در به‌یادآوردن رخداد‌ها و تاریخ‌های مشخص) مورد تأیید قرار گرفته، در پاسخ گفت: «صبحانه سیریل خوردم و نهار ساندویچ سوسیس با پنیر؛ و به خاطر دارم وقتی اتومبیلم را پارک می‌کردم که به محل کار بروم آهنگ ’تو آدم باشخصیتی هستی‘ از رادیو پخش می‌شد. پیاده‌روی به‌سمت محل کار را به خاطر دارم و اینکه یکی از مشتری‌ها آهنگی را مانند جینگل بلز می‌خواند: ’آخ که سواری توی یه شورلت درب و داغون چقدر حال می‌ده‘».

جزئیات مشخصی در زندگی روزمره وجود دارد که شرح‌حال‌نویسان، مورخان و روزنامه‌نگاران، زمانی‌که برای روایت داستان‌های واقعی خود خاطرات را زیر و رو می‌کنند، خواهان آن‌ها هستند. اما چنین آثاری همواره با هشدار جایزالخطابودن انسان همراه‌اند. اکنون دانشمندان به حدسیاتی رسیده‌اند که نشان می‌دهد حافظۀ انسان تا چه حد می‌تواند نامطمئن باشد.

بنابر پژوهش جدیدی که در این هفته منتشر شد، حتی افرادی که حافظۀ بسیار قوی‌ای دارند نیز مستعدِ داشتن «خاطرت اشتباه» هستند و از نظر نویسندگانِ این پژوهش، که در مجلۀ پی. ان. ای. اس ۱ منتشر شد، این نشان می‌دهد که «نادرستی خاطرات در انسان‌ها امری بنیادین و شایع است و شاید بعید باشد که کسی در برابر آن مصون باشد».

مرکز عصب‌شناسیِ یادگیری در دانشگاه کالیفرنیا، جایی که پروفسور جیمز مک‌گاف اولین شخصِ با حافظۀ بسیار قوی را در آن شناسایی کرد، با ساختمانی که من در آن به تدریس روزنامه‌نگاری ادبی مشغول هستم فاصلۀ کمی دارد. دانشجویان در این قسمت برخی از برجسته‌ترین آثار غیرداستانی زمانۀ ما، ازجمله هیروشیما، با قساوت ۲ و بیسکویت دریایی ۳ را می‌خوانند، آثاری که همگی بر مبنای اسناد جامع و جست‌وجو در خاطرات نوشته شده‌اند.

در یکی دیگر از دفاتر نزدیک به ما در دانشکده، پروفسور الیزابت لوفتوس را خواهید یافت که چندین دهه از عمر خود را صرف تحقیق دربارۀ این پرسش کرده است که چگونه حافظۀ برخی از افراد تحریف شده و باعث می‌شود رخداد‌هایی را -گاهی کاملاً واضح و با اطمینان- به یاد آورند که هرگز اتفاق نیفتاده است. بر اساس یافته‌های لوفتوس، اگر افراد بعد از یک رخداد یا حادثه در معرض اطلاعات غلط قرار بگیرند یا از آن‌ها سؤال‌های القاکننده‌ای دربارۀ گذشته پرسیده شود، خاطرات می‌تواند در ذهن آن‌ها کاشته شود.

مورد گری رومانا یکی از نمونه‌های معروف در این زمینه است؛ او از روان‌شناس دخترش -که گفته می‌شد خاطرات اشتباهی دربارۀ تجاوزگری به دخترش در ذهن او ایجاد کرده است- شکایت کرده بود.

تحقیقات لوفتوس تا همین‌جا نیز پایه‌های نظام قضایی ما را به لرزه درآورده است، نظامی که به‌شدت به شهادت شاهدان عینی وابسته است. نویسندگان تحقیق پی. ان. ای. اس می‌گویند: اکنون، یافته‌هایی که نشان می‌دهند حتی خاطرات کامل و بی‌عیب نیز مستعد تحریف هستند می‌توانند تأثیرات مهمی بر روان‌شناسی حقوقی و بالینی داشته باشند، رشته‌هایی که خاطراتِ اشتباه پیامد‌های فوق‌العاده مهمی در آن‌ها داشته است.

این یافته‌ها ممکن است برای ما که کارمان نوشتن و خواندن آثار غیرداستانی است نیز ناراحت‌کننده باشد. وقتی خاطرات ما نفوذپذیرتر و آسیب‌پذیرتر می‌شوند، چقدر می‌توانیم به داستان‌هایی که دربارۀ زندگی‌مان باور کرده‌ایم اطمینان کنیم؟ فهرست پرفروش‌ترین آثار غیرداستانی نیویورک تایمز مملو است از روایات گزارش‌گونه‌ای همچون رام‌نشدنیِ۴ لائورا هیلِنبراند، خاطراتی همچون دوازده سال بردگی ۵ اثر سالومون نورثاپ، داستانِ من ۶ نوشتۀ الیزابت اسمارت، و نارنجی همان مشکیِ جدید است ۷ اثر پایپر کرمان.

چه بر سر حقیقت نهفته در پس روایت‌های ما از سختی‌های دوران کودکی می‌آید که برخی از آن‌ها را به پایداری و بقا سوق می‌دهد؟ چه بر سر ارزش لحظه‌های ارزشمندی می‌آید که ارزش‌های بنیادین در زندگی ما را به وجود آورده‌اند؟ و درنهایت تجربیات عاطفی‌ای که شخصیت‌ها و نظام‌های اعتقادی را شکل داده‌اند چه سرنوشتی خواهند داشت؟

همان‌طور که مک‌گاف توضیح می‌دهد، تمام خاطرات تحت تأثیر تکه‌هایی از تجربیات ما در زندگی هستند. او می‌گوید وقتی افراد به خاطر می‌آورند، «در حال بازسازی تجربیات هستند. این بدین معنا نیست که این خاطرات یکسره نادرست‌اند. بلکه بدین معناست که آن‌ها در حال تعریف‌کردن داستانی دربارۀ خودشان هستند و چیز‌هایی که جزء به جزء به خاطر می‌آورند را با چیز‌هایی که عموماً واقعیت دارند ترکیب می‌کنند».

پژوهش پی. ان. ای. اس، که لارنس پاتیهیس هدایت آن را بر عهده داشت، اولین تحقیقی است که در آن افرادِ دارای حافظۀ بسیار قوی تحت آزمایش قرار گرفته‌اند تا مشخص شود آن‌ها نیز خاطرات نادرست دارند یا خیر. این افراد می‌توانند جزئیات اتفاقات روزمره‌ای را که از کودکی تا امروز برایشان اتفاق افتاده به خاطر بیاورند و زمانی‌که درستی این جزئیات با استفاده از مجلات، فیلم‌ها و اسناد دیگر مورد ارزیابی قرار می‌گیرد، مشخص می‌شود که ۹۷ درصد از آن‌ها درست بوده‌اند.

به بیست نفر از افرادی که چنین حافظه‌ای دارند اسلاید‌هایی نشان داده شد که در آن‌ها مردی با تظاهر به اینکه در حال کمک به یک زن است کیف پول او را می‌دزدد، و بعد از آن اسلاید‌هایی به آن‌ها نشان داده شد که در آن مردی با کارت اعتباری قفل ماشین را باز کرده و از داخل آن اسکناس‌های یک دلاری و گردنبند را می‌دزدد. سپس آن‌ها دو روایت دربارۀ این اسلاید‌ها خواندند که حاوی اطلاعات نادرست بود. وقتی بعد از خواندن این روایات دربارۀ اسلاید‌ها از آن‌ها سؤال شد، به همان میزان که افراد با حافظۀ عادی دربارۀ وقایع اشتباه می‌کنند آن‌ها نیز وقایع دروغین را با حقیقت اشتباه گرفتند.

در یک آزمون دیگر، به آزمایش‌شوندگان گفته شد که چند فیلم خبری از حادثۀ سقوط هواپیمای یونایتد ۹۳ وجود دارد، حادثه‌ای که در تاریخ ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ در پنسیلوانیا رخ داده بود. درواقع چنین فیلم‌هایی وجودِ خارجی نداشت. وقتی از آن‌ها پرسیده شد که آیا دیدن این فیلم‌ها را به خاطر می‌آورند یا نه، ۲۰ درصد از آزمایش‌شوندگانی که حافظۀ بسیار قوی داشتند جواب مثبت دادند، درمقابل پاسخ ۲۹ درصد از افراد عادی به این سؤال نیز مثبت بود.

پاتیهیس می‌گوید: «اگرچه این مطالعه دربارۀ افرادی است که دارای حافظۀ بسیار قوی هستند، اما باید مردم عادی را نیز ترغیب کند که به حافظۀ خود بیندیشند. روز‌هایی که مردم تصور می‌کردند تنها ۲۰، ۳۰ یا ۴۰ درصد افرادْ مستعد تحریف و کژتابی خاطرات هستند دیگر گذشته است».

لوفتوس، که قادر بود افراد عادی را با موفقیت متقاعد سازد که در دوران کودکی در یک بازار گم شده‌اند، اشاره می‌کند که یادآوری خاطرات نادرست در میان افراد با حافظۀ بسیار قوی نیز اتفاق می‌افتد. هیلاری کلینتون یک بار مدعی شد که در حین سفرش به بوسنی در سال ۱۹۹۶ هدف تیراندازی تک‌تیرانداز قرار گرفته است. او بعد‌ها دربارۀ این خاطرۀ نادرست گفت: «پس من اشتباه کردم. این اشتباهات اتفاق می‌افتد و این نشان‌دهندۀ آن است که من انسانم، چیزی که می‌دانید برای برخی از مردم یک مکاشفه است».

لوفتوس می‌گوید: «وقتی شخصی چیزی را با جزئیات فراوان برای شما تعریف می‌کند، سخن او بسیار قانع‌کننده و محکم است، مخصوصاً زمانی‌که افراد احساسات خود را بروز می‌دهند. ممکن است بگویید: آه خدای من این داستان باید حقیقت داشته باشد. اما تمام این ویژگی‌ها دربارۀ خاطرات نادرست نیز صدق می‌کند، مخصوصاً خاطراتِ بار‌ها مرورشده‌ای که فکر شما را عمیقاً به خود مشغول می‌کند. این خاطرات می‌توانند جزئیات فراوانی داشته باشند. می‌توانید مطمئن و بی‌پروا باشید. می‌توانید احساساتی باشید؛ بنابراین باید هر کدام را به‌طور جداگانه اثبات نمایید».

وقتی در ماه جاری با فرانک هیلی دربارۀ خاطراتش از بازدید دو سال و نه ماه پیش او از دانشگاه کالیفرنیا مصاحبه کردم، بسیاری از آنچه را اتفاق افتاده بود به‌درستی به خاطر می‌آورد، اما نه همۀ آن‌ها را.

او به خاطر می‌آورد که چهارشنبه ۹ فوریۀ ۲۰۱۱ روز مهمی برای او بوده است. او از اینکه، در پژوهش دانشگاه کالیفرنیا دربارۀ حافطۀ‌های برتر، یکی از افراد آزمایش‌شونده بود احساس هیجان می‌کرد. او از زمان کودکی علاقۀ شدیدی به برنامه‌های تلویزیونی داشت، ازجمله اعلام زمان حرکت قطار‌ها و اتوبوس‌ها، برنامۀ هواشناسی و رخداد‌های خبری. او برای خود یادداشت‌های ذهنی‌ای تهیه می‌کرد که تا دهه‌ها بعد از ذهنش پاک نمی‌شد، مثلاً «امروز شانزدهم مارس، هوا آفتابی و به‌شکل غیرمعمولی برای این برهه از سال گرم است. پدر یکی از آلبوم‌های برادران کلانسی را در دستگاه پخش گذاشته، زیرا فردا روز سنت پاتریک است». اما او همیشه نمی‌دانست چطور باید حافظۀ خود را در راه چیز‌های ارزشمند به کار گیرد.

گاهی حافظۀ او بیشتر مایۀ رنجش بود تا یک موهبت. ذهن او ناگهان به‌قدری درگیر جزئیات فراوان می‌شد که او نمی‌توانست به درس‌هایی که در کلاس گفته می‌شد توجه کند، یا والدینش از اینکه به حرف آن‌ها گوش نمی‌داد عصبانی می‌شدند. هیلی تا سال هشتم مدرسه، زمانی‌که تصمیم گرفت حافظۀ خود را در یک برنامۀ استعدادیابی به نمایش بگذارد، چیزی از مهارت منحصربه‌فرد خود به دوستانش نگفته بود. طبق آنچه هیلی به خاطر می‌آورد، در ششم ژوئن ۱۹۷۴، پنج‌شنبه، بچه‌ها تمام طول روز به او مراجعه می‌کردند و دربارۀ تاریخ‌های تولد و تاریخ‌های دیگر از او می‌پرسیدند. حتی آموزگارِ مطالعات اجتماعیْ کلاس را ترک کرد تا با مدیر مدرسه دربارۀ قدرت به‌یادآوری عجیب هیلی صحبت کند.

با گذشت سال‌ها، هیلی متوجه شد که رخداد‌های دردناکی که ۲۰ یا ۳۰ سال پیش اتفاق افتاده‌اند با همان شدت عاطفی برای او تداعی می‌شوند، چنان‌که گویی یک بار دیگر آن لحظه‌ها را زندگی می‌کند، مانند زمانی‌که او در یک انجمن برادری در کالج سوگند وفاداری یاد کرد، اما به‌خاطر اندام درشت و خجالتی‌بودنش پذیرفته نشد. یا وقتی بعد از دو ماه از اولین شغلِ بیرون از کالج خود اخراج شد. اما او یاد گرفت تا با خاطرات منفی زندگی کند و چرخشی مثبت به آن‌ها دهد. او به‌عنوان یک مشاور مشغول به کار شد تا در انجام این کار به دیگران یاری رساند، حتی دربارۀ تجربیاتش از زندگی با این حافظۀ شگفت‌انگیز چند کتاب نوشت.

وقتی هیلی در تاریخ ۹ مۀ ۲۰۰۸ یکی از قسمت‌های برنامۀ «۲۰/۲۰» را -که دربارۀ تحقیقات مک‌گاف بود- تماشا کرد، شرح حال خود را برای پژوهشگران دانشگاه کالیفرنیا ارسال کرد و از طریق تلفن به سؤال‌های مسابقه‌ای آن‌ها پاسخ داد. سؤال‌ها را دانشجویان تحصیلات عالی می‌پرسیدند. این تماس مراجعۀ حضوری او به دانشگاه کالیفرنیا را در پی داشت. هیلی که خاطرات آن روز را مرور می‌کرد به من گفت: «هنوز هم می‌توانم چهرۀ مک‌گاف را تجسم کنم که شیشۀ چپ عینکش بخار گرفته بود. او تخته سیاهِ بزرگ و اتاق عادی محل جلسه را توصیف کرد و من را دید که در کنارش نشسته بودم».

هیلی گفت: «اولین چیزی که از من خواستند این بود که مجموعه‌ای از حروف و اعداد را بنویسم». او واردشدن به اتاق را به یاد می‌آورد و اینکه بلافاصله از او خواسته شده بود برود پای تختۀ سیاه. او تخته را به‌قدری واضح دیده بود که به من می‌گفت: تخته سبز بود، نه سیاه. به من گفت که با گچ نوشته است. سپس به او گفته شد که بچرخد و پشت به تخته بایستد و نوشته‌های روی آن را به خاطر آورد.

هیلی گفت: «حروف را به‌خوبی به یاد نمی‌آوردم». اما اعداد را هنوز هم به خاطر داشت مثلاً ۱، ۹، ۶ و ۴. او به یاد می‌آورد که بعد از توضیح نوشته‌های روی تخته به مجموعه‌ای طول و دراز از سؤال‌های دیگر نیز پاسخ داده است.

طبق یادداشت‌ها و نوار‌های ضبط‌شدۀ من، قسمتی از آنچه او در آن روز بر روی تخته‌سیاه نوشته بود قطعاً اعداد ۱، ۹، ۶ و ۴، با همین ترتیب، بوده‌اند. اما تختۀ سبز درواقع یک تختۀ سفید بود و او برای نوشتن از ماژیک‌های رنگی استفاده می‌کرد، نه گچ.

همچنین ۴۶ دقیقه بعد -و نه قبل- از پاسخ‌دادن به مجموعۀ سؤالاتِ مربوط به حافظه از او خواسته شد تا چیز‌هایی بر روی تخته بنویسد؛ و من بیرون از دایره در سمت راست او نشسته بودم و نه سمت چپ او و پای تخته. گزارش‌های من نشان می‌دهد که علاوه‌بر من ۷ نفر دیگر در اتاق بودند، درحالی‌که هیلی به عدد ۱۵ یا چیزی نزدیک به آن اشاره می‌کرد.

برای پاتیهیس و همکارانش در پروژۀ تحقیقاتی پی. ان. ای. اس عجیب است که چرا بعضی از افراد (با حافظۀ اتوبیوگرافیک بسیار قوی) جزئیات بی‌اهمیت، چیز‌هایی مثل اینکه ده سال پیش نهار چه خورده‌اند، را به خاطر می‌سپارند، اما جزئیات دیگر، چیز‌هایی مثل فهرستی از کلمات یا عکس‌های یک مجموعه، را فراموش می‌کنند. «پاسخ این پرسش ممکن است این باشد که آن‌ها احتمالاً برخی از معانی شخصی مربوط را از برخی جزئیات بی‌اهمیت استخراج می‌کنند و از آن‌ها داستانی دربارۀ یک روز مشخص می‌سازند».

برای همۀ ما، هر چه احساسات مربوط به یک لحظه قوی‌تر باشد، آن بخش‌هایی از مغز که درگیر آن خاطره هستند بیشتر فعال می‌شوند. همان‌طور که مک‌گاف به من گفت، شما نمی‌توانید تمام رفت‌وآمد‌های روزمرۀ خود را به خاطر بیاورید. اما اگر در یکی از این رفت‌وآمد‌ها شاهد یک تصادف مرگبار باشید، احتمالاً رفت‌وآمد آن روز را به خاطر خواهید آورد. خاطراتی که به ما چسبیده‌اند و رهایمان نمی‌کنند خاطراتی هستند که رنگ و بوی احساسی دارند.

مک‌گاف می‌گوید: «چرا تکامل این کار را انجام داد؟ زیرا برای بقای ما ضروری بود. حیوانی به نهر آب می‌رود و در آنجا یک پلنگ زخمی‌اش می‌کند، اما از این حمله جان سالم به در می‌برد، از این به بعد حیوان می‌داند که بهتر است دیگر به آن رود نزدیک نشود».

اکنون می‌دانیم که احتمالاً حافظۀ حیوانات نیز مستعد تحریف و کژتابی است، چنان‌که محققان دانشگاه ام. آی. تی اخیراً توانسته‌اند خاطرات نادرستی را با موفقیت به یک موش تلقین کنند.

نویسندگان تحقیق پی. ان. ای. اس این امر را رد نکرده‌اند که افرادِ با حافظۀ اتوبیوگرافیکِ بسیار قوی «حافظه‌ای سرشار و دقیق دارند». بدون شک، هیلی مباحث بسیارِ دیگری از آن روز را به خاطر داشت که من بدون دستگاه ضبط قادر به‌خاطرآوردن آن‌ها نبودم. او به خاطر داشت که دربارۀ ۲۶ مارس ۱۹۹۰ از او سؤال شده و به خاطر داشت که در پاسخ گفته است: به خاطر دارم که آن شب مراسم اسکار برگزار می‌شد و من در یک کلینیک روان‌پزشکی مشغول کار بودم و بیمارم توضیح می‌داد که مقصر است، چون فقط توجهات منفی را در خود پرورش داده است».

او همچنین به خاطر داشت که دربارۀ ۸ اکتبر ۲۰۰۷ از او سؤال کرده‌اند و او در جواب گفته است که آن روز دمای هوا ۹۰ درجه بود. یادش بود صبح برای شنا به اقیانوس رفته و با مردی که به او گفته «امروز هوا مثل روز‌های جولای است» صحبت کرده است.

در پایان آزمونِ حافظه مک‌گاف از هیلی پرسید: «دوست دارید چه سؤالی از ما بپرسید؟»

هیلی می‌خواست بداند که چطور از نتایج این تحقیق استفاده خواهد شد.

مک‌گاف به او گفت: «افراد بسیار کمی در جهان این توانایی را دارا هستند. ما می‌خواهیم بدانیم چه اتفاقی در مغز شما در جریان است که باعث می‌شود بتوانید این چیز‌ها را به خاطر آورید».

هیلی به گروه تحت آزمایش گفت: «درواقع این اندیشه که شاید بتوان از این توانایی برای کمک به آموزش و روان‌شناسی بهره برد مرا به هیجان می‌آورد. مدت‌ها بود که با خود می‌گفتم این تواناییِ ویژه را داری، اما هرگز قادر نبوده‌ای آن را در یک حرفه به کار ببندی و این فکر سال‌ها بود که مرا آزار می‌داد».

هیلی بار‌ها به من و دیگران گفته بود که امیدوار است این آزمایش در راه سودرساندن به جهان به کار برود. سال گذشته پژوهشگران بر اساس مصاحبه‌هایی که با هیلی و افراد دیگر گروه انجام داده بودند گزارشی منتشر کردند که نشان می‌داد میزان مادۀ سفیدرنگ و سختی که لوب میانی و جلویی مغز را به هم متصل می‌کند در این افراد بیشتر از افراد عادی است.

این اواخر که با هیلی صحبت می‌کردم، وقتی به او گفتم در یک پژوهش (مطالعه‌ای که او در آن نقشی نداشت) وجود خاطرات معیوب در حافظۀ افرادی مثل او به اثبات رسیده است، ظاهراً از اینکه فهمیده است حافظۀ او نیز ممکن است مانند حافظۀ یک فرد عادی در معرض خطا قرار بگیرد ناراحت شده بود.

او احساس خود را بعد از اتمام آزمون حافظه به یاد داشت: «ترکیبی از حس رضایت از اینکه توانسته‌ام نقشی در پیشرفت تحقیق داشته باشم و از موهبت خدادادی‌ام برای انجام یک کار خیر استفاده کنم».

هیلی از خاطراتش روایتی کاملاً شخصی از آن روز ساخته بود، روایتی که با پیچیدگی داستان زندگی‌اش تناسب داشت و با نغمه‌ای رهایی‌بخش به پایان می‌رسید.

مک‌گاف می‌گوید: «همۀ ما روایت‌هایی داریم» و توضیح می‌دهد که مردم باور‌ها و ارزش‌ها را ساخته و سپس در خاطرات خود این باور‌ها و ارزش‌ها را توجیه می‌کنند. «ما همه در حال خلق داستان هستیم. یعنی زندگی‌های ما داستان هستند».

این بحث‌ها باعث شد تا در مورد کار روزنامه‌نگاری که بدان مشغولم و آن را تدریس می‌کنم به اندیشه بپردازم. داستان‌های روزنامه‌نگاران در اکثر مواقع اولین چرک‌نویس‌های تاریخ قلمداد شده‌اند. همان‌طور که کرولین کیچ از دانشگاه تمپِل در مجلۀ علمی مموری استادیز نوشته است، شاید، «چنان‌که بسیاری از متخصصان روزنامه‌نگاری معتقدند، جایگاه روزنامه‌نگاری در صدر بنای مرتفع حقیقت نباشد، اما روزنامه‌نگاری حافظه‌ای داخلی است و جایگاهش در قلب آن است».

در طول این سال‌ها با شاهدان حملات تروریستی یازده سپتامبر مصاحبه کرده‌ام، با عجله به صحنۀ حادثه رفته‌ام تا روایت شاهدان از تصادف فاجعه‌بار قطار یا کشتار دانشگاه ویرجینیا را بشنوم. منطقی است که مردمی که با آن‌ها صحبت کردم این رخداد‌های شوکه‌کننده و عاطفی را دقیقاً به یاد داشته باشند. برخی این را «حافظۀ لامپی» ۸ می‌نامند.

حتی این خاطرات هم می‌توانند غیر قابل اعتماد باشند. در سال ۱۹۷۷، مجلۀ فلایینگ با ۶۰ نفر از شاهدان عینی سقوط هواپیمایی که ۹ کشته بر جای گذاشته بود مصاحبه کرد. اما آن‌ها خاطرات متفاوتی داشتند. یکی از شاهدان می‌گفت: «نوک هواپیما در هنگام سقوط کاملاً به‌سمت زمین بود و مستقیم به‌سمت زمین می‌آمد». درحالی‌که عکس‌ها نشان می‌داد هواپیما به‌صورت صاف و با زاویۀ کمی نسبت به خطِ سقوط به زمین برخورد کرده است».

ریچارد مایِر، فینالیست دو دوره از مسابقات گزارش‌نویسی پولیتزر، می‌گوید: «حافظۀ معیوب برای روزنامه‌نگاران قطعاً یک مشکل به حساب می‌آید. چطور باید در برابر آن از خود محافظت کنیم؟» مایر برای نوشتن یکی از این داستان‌ها، دربارۀ زنی که بعد از سکتۀ مغزی در بدن خود به دام افتاده بود، با استفاده از تختۀ حروف با او مصاحبه کرد، زیرا او قادر به حرف‌زدن نبود. بیشتر داستان او برگرفته از زندگی ذهنی او بود، زمانی‌که هیچ کس نمی‌دانست درون او هنوز زنده است. در غیر این صورت، بسیاری از بخش‌های گزارش نمی‌توانست مورد تصدیق قرار گیرد، مثل زمانی‌که او سعی کرد با منحرف کردن دوش به‌سمت سوراخی که برای تنفس در گردنش بود خود را غرق کند. او گفت: «مجبور بودم به حافظه‌اش اتکا کنم. می‌دانستم چیز‌هایی که بینمان رد و بدل شده حقیقت دارد». اما برای اینکه بتواند به خاطرات بعد از سکتۀ او اطمینان کند ابتدا با همسر، خواهر، دختر و پرستارانش صحبت کرده و خاطرات او از زندگی قبل از سکته را با آن‌ها بررسی کرده بود. بر اساس این بررسی‌ها خاطرات او درست بودند.

مدیر برنامۀ روزنامه‌نگاری ادبی در دانشگاه کالیفرنیا، در زمان گزارش یک مرگ در دریاچۀ وایت بیر، تجربه‌ای روشنگر را از سر گذرانده بود. او برای بازسازی یک صحنه با افراد حاضر در یک مراسم خاکسپاری مصاحبه کرد. در یکی از این مصاحبه‌ها یکی از افراد چیز عجیبی را به خاطر آورد: پسر کوچکی که در کانون داستان قرار داشت، یک عینک پلاستیکی قرمز به چشمانش زده بود. بری سیگل گفت: «در متن داستان معنای این را می‌دانستم. دور یکی از چشم‌های او کبود بود». وقتی سیگل به‌همراه ده نفر از حاضران در مراسم تدفین به صحنه رفت، سعی نکرد آن‌ها را با سؤال‌های خود هدایت کند. هیچ شخص دیگری به عینک آفتابی اشاره نکرد. سپس سیگل با نفر دوازدهم مصاحبه کرد. سیگل گفت: او هم پسر کوچکی که عینک آفتابی پلاستیکی و قرمز به چشم زده بود را به خاطر دارد.

هیچ ضمانت قطعی‌ای وجود ندارد که همه چیز در یک روایت غیرداستانی حقیقت محض باشد، «اما شما به‌عنوان نویسنده ملزم هستید تا جایی که برایتان ممکن است به حقیقت نزدیک شوید و تنها راه برای انجام این کار گزارش‌کردن زندگی به‌شکلی بسیار زیاد است».

او تمام کسانی را که می‌خواستند خاطراتشان را بنویسند به چالش دعوت کرد تا خاطرات خود را گزارش کنند و ببینند چقدر از چیز‌هایی که به خاطر می‌آورند اشتباه است. برخی از روزنامه‌نگاران ازجمله دیوید کار از نیویورک تایمز و والت هرینگتون گزارشگر سابق واشنگتن پست عیناً این کار را انجام داده‌اند.

هرینگتون که در حال حاضر استاد روزنامه‌نگاری ادبی در دانشگاه ایلینویز است یک بار گفت: «حقیقتْ یک فیلم مستند است، واقعیت فیزیکی و همین‌طور معنایی که از آن واقعیت اراده می‌کنیم درکی است که از آن حقیقت داریم».

یک داستان واقعی همواره از فیلترِ برداشتِ شخصیِ گویندۀ آن عبور می‌کند.

برایان بوید در کتاب دربارۀ منشأ داستان‌ها ۹ می‌نویسد: ذهن و حافظه اطلاعات و تجربیات را صرفاً ضبط و بازیابی نمی‌کنند، بلکه همچنین از آن‌ها نتیجه‌گیری کرده، شکاف‌هایشان را پر می‌کنند و آن‌ها را می‌سازند. «به نظر می‌رسد عدم توفیق حافظۀ رویدادی در فراهم‌آوردن نسخه‌های بدل دقیق از تجربیات نه یک محدودیت که نشان از یک طراحی انطباق‌پذیر باشد».

روایت، آن‌طور که سیگل آن را توضیح می‌دهد، از هستی‌ای که در شکل دیگر خود تنها تشویش و هرج‌ومرج است معنا و نظم می‌آفریند. این یکی از نکات مهمی است که علاقه‌مندان به آثار غیرداستانی، وقتی دربارۀ نقاط مشترک داستان و خاطره صحبت می‌کنند، ممکن است در نظر داشته باشند. در هر دوِ آن‌ها هارمونی وجود دارد.

منبع: ترجمان

مترجم : امیر قاجارگر

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را اریکا هایاساکی نوشته است و در تاریخ ۱۸ نوامبر ۲۰۱۳ با عنوان «How Many of Your Memories Are Fake» در وب‌سایت آتلانتیک منتشر شده است و برای نخستین‌بار با عنوان «چقدر از خاطراتمان ساختگی است؟» در ششمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی ترجمه و منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۲ خرداد ۱۳۹۷ با همان عنوان و ترجمۀ امیر قاجارگر منتشر کرده است.
•• اریکا هایاساکی (Erika Hayasaki) یکی از محققان برنامۀ روزنامه‌نگاریِ ادبی در دانشگاه کالیفرنیاست. کتاب کلاس مرگ: داستانی واقعی دربارۀ زندگی (The Death Class: A. True Story About Life) نوشتۀ اوست.

[۱]Proceedings of the National Academy of Sciences
[۲]Hiroshima, in cold blood
[۳]Seabiscuit
[۴]Unbroken
[۵]Twelve Years a. Slave
[۶]My Story
[۷]Orange is the New Black
[۸]Flashbulb memory
[۹]On the Origin of Stories

جهت ثبت دیدگاه کلیک کنید

دیدگاه ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ادامه مطالعه

 

از دست ندهید

Copyright © 2018 JamehIrani. تمامی حقوق این پایگاه مطابق قانون متعلق به جامعه ایرانی است. استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است.