ارتباط با ما در

سیل با زنان بی‌رحم‌تر است

سیل همچنان ادامه دارد، روزهای سخت پس از سیل. اما همه این‌ها برای زنان دردناک‌تر است. بیماری و عفونت در کمین‌شان نشسته، درد بی‌خانمانی آزارشان می‌دهد، نگران بچه‌ها هستند و هزار و یک مصیبت دیگر.

منتشر شده

«صاحب جان» دستم را می‌گیرد و کنار خودش بر خرابه‌های خانه می‌نشاند. کار هر روز همسایه ۷۰ ساله کشکان دیوانه همین است؛ مویه‌ای بی‌صدا در انجیرستان معمولان، بر ویرانه خانه‌اش. کشکان در چند دقیقه تمام زندگی‌اش را از دست او قاپید و برد. حالا همه اهالی نگران صاحب جان هستند، صاحب جان شاه کرمی که از هشت صبح تا یازده شب از ویرانه‌های خانه تکان نمی‌خورد.

نگاه پر از دردش را به من می‌دوزد و با لهجه لری غلیظی می‌گوید: «کجا بروم اینجا خانه من است. سیل بردش اما من که خانه‌ای جز این ندارم. شب‌ها سرد است می‌ترسم اینجا بمانم، می‌روم خانه نوه‌ام اما صبح اول وقت برمی‌گردم. توی خانه نوه‌ام هم یکسره یاد اینجا هستم. همه بچه‌هایم را اینجا دور هم جمع می‌کردم، همه راحت بودیم. خانه‌ام بهترین خانه بود.»

دست‌هایش را به این سوی و آن سوی تکان می‌دهد، یعنی سیل از آن طرف آمد و خانه را برد. می‌گوید هر روز میهمان داشت و سفره می‌انداخت از کجا تا کجا اما حالا دیگر خانه‌ای ندارد. باید چه کار کند؟ همسایه‌ها که خودشان هم سیل زده‌اند در طول روز استکانی چای دستش می‌دهند. اما همه نگرانش هستند. با چند پرستار و بهیار داوطلب حرف می‌زنم که می‌گویند اغلب زنان سالمند نتوانسته‌اند با از دست دادن خانه و زندگی‌شان کنار بیایند. پذیرش این ماجرا برای سالمندان سخت‌تر است. آنها نیازمند مداخله جدی روانشناسی‌اند تا بلکه با قبول وضعیت موجود بتوانند زندگی را از سر بگیرند، چون معلوم نیست کی خانه‌هایشان ساخته شود و شاید مجبور باشند تا ماه‌ها با همین شرایط یا در چادرهای هلال‌احمر زندگی کنند.

صاحب جان می‌داند با نشستن بر خرابه‌های خانه‌اش چیزی حل نمی‌شود اما شاید مسلمانی روی این خرابه‌ها ببیندش و برایش کاری کند. شاید دوباره خانه‌اش از نو ساخته شد: «غذا نمی‌خواهم، شام و ناهار نمی‌خواهم. خانه‌ام را می‌خواهم. نه کولری دارم نه گازی.» همسایه‌ها می‌گویند همه زندگی‌اش همین خانه بود، دنیایش بود. می‌گویند خانه‌اش را عجیب و غریب دوست داشت و حالا می‌ترسند که دق کند.

زن‌ها گوشه‌ای کنار دیوار دور هم جمع شده‌اند. در چم یا همان محله انجیرستان در خیابان مصطفی خمینی شهر معمولان. ۵۰ خانوار در این منطقه خانه‌شان را از دست داده‌اند. اهالی هنوز اسکان داده نشده‌اند و فقط تعدادی در چادرهای هلال‌احمر ساکن شده‌اند. می‌گویند: «نگاه کن روله ما زن‌ها و بچه‌ها مریض شده‌ایم. حداقل کانکس و چادر بیاورند. ما بیشترمان خانه فامیل‌ها می‌مانیم. آخر خانه فامیل یک شب، دو شب، مگر می‌شود هر روز و هر شب خانه مردم ماند و مزاحم شد. مجبوریم با همین لباس‌ها بمانیم. مگر می‌شود این طوری زندگی کرد؟» اهالی از دستشویی خانه‌ای که به طور کامل تخریب نشده، استفاده می‌کنند. زن‌ها همه دچار عفونت و خونریزی‌های شدید شده‌اند.

در گوشه‌ای بچه‌ها روی خرابه‌های یک خانه بازی می‌کنند. از پشت بام خانه می‌پرند روی گل‌ها و غلت می‌زنند و شادی می‌کنند. مادرها نگرانند. می‌گویند درد خودشان نیست که فقط آزارشان می‌دهد آنها نگران بچه‌ها هستند که بی‌توجه به هشدارهایشان در میان گل و لای می‌غلتند. زن می‌گوید: «همه این گل‌ها آلوده است. تمام فاضلاب شهر را در کشکان رها می‌کردند و حالا بچه‌ها همه ناراحتی پوستی گرفته‌اند.» کشکان می‌غرد و هنوز گل‌آلود و خروشان است. کشکان دیوانه، هنوز به حال طبیعی‌اش برنگشته.

منصوره حسینی پرستار داوطلب، دو هفته‌ای است که در منطقه کار می‌کند: «این خاک‌ها آلوده‌اند. کلی احشام زیر این خاک مرده. بچه‌ها بی‌محابا بازی می‌کنند و کاری به آلودگی خاک و گل و لای ندارند. با این شرایط همه مبتلا به اسهال و استفراغ می‌شوند.» به فلزهای بازمانده از کولر که بچه‌ها از آن آویزان می‌شوند و روی زمین می‌پرند اشاره می‌کند: «هر لحظه ممکن است جای این کولر و پایه‌هایش کنده شود و سقف روی سر بچه‌ها بیاید. این روزها بیشتر تیم‌های پزشکی به خوزستان رفته‌اند و معمولان رها شده.»

او تأکید می‌کند زنان واقعاً وضعیت ناگواری دارند، چون تا روزها آب معمولان قطع بود و بیشتر زن‌ها دچار عفونت شدند: «من خودم تمام مدتی که اینجا بودم دو بار حمام رفته‌ام. بیشتر زنان عفونت زنان و مشکلات چشمی دارند. متخصص زنان و اعصاب هم در منطقه نیست.»

روستای دمرود

اذان مغرب فضای روستا را پر کرده. غروب سیل دلگیرتر است و انگار زندگی، چهره واقعی‌اش را بهتر نشان می‌دهد، حالا دیگر امدادگران و داوطلبان بازگشته‌اند و سیل‌زده‌ها تنها مانده‌اند. به قول اهالی شب‌ها سخت‌تر می‌گذرد و دیرتر. «دمرود علیا» یکی از روستاهای شهرستان معمولان لرستان است و من از صبح به این روستا و روستاهای اطرافش سر زده‌ام و خانه‌های ویران بیشتر اهالی را دیده‌ام. خانه‌های پر از گل و لای و وسایلی که دیگر امیدی به استفاده دوباره از آنها نیست.

دختر جوانی را دیدم که در حسرت جهیزیه‌اش اشک می‌ریخت. اتاقی را نشانم می‌دهد که پر از وسایل زندگی آینده‌اش بوده وحالا جز چند چمدان گلی و یخچالی سوخته چیز دیگری در آن نیست. چمدان غرق گل را بغل می‌کند و می‌گوید قرار بود نیمه شعبان عروس شود.

خاتون ۶۰ ساله است. هوا که تاریک می‌شود من را به چادرش دعوت می‌کند. از معدود زنانی است که این روزهای سخت هم آرامش بی‌نظیری دارد. بچه‌هایش همه دانشگاه رفته‌اند. طوری کلمات و جملات را انتخاب می‌کند که ناخودآگاه غرق حرف‌هایش می‌شوی. به خودت می‌آیی و می‌بینی که دقایق زیادی گذشته و تو فقط گوش داده‌ای. چند پتو توی چادرش انداخته و چایی‌اش دم کشیده و شیرینی و خرما هم برای پذیرایی دارد. از لحظه سیل می‌گوید و اینکه به عمرش چنین چیزی ندیده بوده. با این همه شکرگزار است و می‌گوید همین چادر و چند پتو هم برایش بس است:

«چند سال قبل جوانم را از دست دادم. همان موقع فهمیدم دنیا ارزش ندارد. سیل که خانه و زندگی‌ام را برد گفتم خدا را شکر که خودم و بچه‌هایم سالم هستیم.» فکر می‌کنم غم خاتون، غم بزرگش، اجازه نمی‌دهد دیگر غم‌ها را ببیند، حتی غم از دست رفتن یک عمر زندگی‌اش اما همه مثل خاتون نیستند. زن‌ها می‌گویند زندگی جمع کردن مگر آسان است؟ زن خانه پر از گل و لایش را نشانم می‌دهد و می‌گوید اینجا بهشت من بود، دیدی رفت! بالش‌ها و پتوهایش را روی زمین پخش و پلا کرده. می‌داند که دیگر تمیز شدنی نیست اما همین جوری توی حیاط و زیر آفتاب پهن‌شان کرده، برای دلخوشی: «دلم نمی‌آید پرتشان کنم.»

آذر خم می‌شود و با آب گل‌آلود خانه‌اش دستانش را می‌شوید. هنوز خانه‌اش پر از آب است: «۴۰-۳۰ سال کشید خانه‌ام را بسازم. ۱۵ سالم بود عروسی کردم، کلی سختی کشیدم اما همه‌اش در چند دقیقه رفت. یعنی حالا چهل سال دیگر هم طول می‌کشد دوباره خانه بسازم؟» آذر با سادگی تمام این سوال را می‌پرسد و بعد می‌گوید برای پسرش که ۴۰ ساله است و هنوز ازدواج نکرده ناراحت است. درخت نارنج گوشه حیاطش به بار نشسته.

اهالی روستای دمرود روی بلندی‌های روستا چادر زده‌اند. حالا خاکی که از سمت خانه‌هایشان می‌وزد زندگی را برایشان غیرممکن کرده. فاطمه بچه‌ای ناشنوا دارد. گوشه چادرش کز کرده و می‌گوید در ۲۰ دقیقه زندگی‌اش را آب برد: «زن‌ها مشکلات بیشتری دارند. نمی‌دانی همه عفونت دارند. خیلی‌ها خونریزی‌شان به خاطر شوک سیل قطع نمی‌شود. با این وضعیت مجبورند از یک توالت عمومی مشترک استفاده کنند. وضعیت ما که بچه کوچک داریم از بقیه بدتر است. فاطمه بیش از هر چیز نگران وضعیت دختر پنج ساله‌اش است که نیازمند کاشت حلزون گوش است. بچه دیگری را که عقب‌ماندگی ذهنی دارد نشانم می‌دهد و با درد می‌گویند: «زندگی روی این تپه‌ها با بچه معلول… می‌توانی تصورش کنی؟»

زنان پلدختر

زن‌ها گوشه خانه‌ای که تازه گل و لایش را تمیز کرده‌اند روی موکتی نشسته‌اند؛ خانه مهتاب. تازه ناهار گرم در محله سازمانی‌های پلدختر تقسیم شده؛ یکی از مناطقی که در سیل اخیر آسیب جدی دیده. مهتاب، اهورای پنج ساله‌اش را کنارش نشانده. بچه با ذوق اتاقش را نشانم می‌دهد که هنوز بخشی از تزئینات در و دیوارش زیر لایه‌ای از گل پیداست: «اتاقم پر اسباب بازی بود. سه تا ماشین پلیس داشتم.» خانه بزرگی است، معلوم است قبل سیل از آن خانه‌های نورگیر و زیبا بوده. مهتاب می‌گوید ۹ صبح که سیل آمد، حتی فرصت نشد چیزی بردارد. حالا ترجیح می‌دهد همین جا توی خانه خودش غذا بخورد. دل کندن از خانه سخت است.

همسرش مدام می‌گوید نمی‌شود هر روز اینجا بیایی، باید وضعیت جدید را قبول کنی اما مهتاب نمی‌تواند قبول کند. شوهرش نمایشگاه اتومبیل داشته که آن هم زیر آب رفته. اهورا می‌گوید: «لباس‌های مامانم را آب برد، ولی آب اسباب بازی من را قائم کرده.» مهتاب می‌گوید: «اسباب بازی‌هایت را آب برده.» اهورا داد می‌زند: «نه خیر قایمشان کرده.» مهتاب می‌گوید هیچ جوره نمی‌خواهد قبول کند اسباب بازی‌هایش را آب برده. اهورا داد می‌زند: «کلاس زبانم را هم آب برده.»

مهتاب آشپزخانه‌اش را نشانم می‌دهد، چرخی می‌زند. جای مبل و وسایل اتاق‌ها را هم نشانم می‌دهد، وسایلی که دیگر نیست. می‌پرسد مگر می‌شود همه اینها فقط در عرض چند ساعت تبدیل به خاطره شود؟

در پلدختر زنان زیادی را می‌بینم که مقابل خانه‌شان چادر زده‌اند. زنی می‌گوید: «فقط حاضرم توی چادر حیاط خانه خودم بمانم. توی این چادرهای جمعی نمی‌مانم. آنجا جای زندگی نیست.» زن دیگری میان حرف‌هایش می‌آید و می‌گوید: «بالاخره باید سرنوشت‌مان را قبول کنیم ما خانه و زندگی‌مان را از دست دادیم، یک قاشق هم برایمان نمانده. زن از توی کیفش موبایلی درمی‌آورد و لحظه وقوع سیل را نشانم می‌دهد. تقریباً در موبایل همه اهالی چنین تصاویر و فیلم‌هایی هست: «گل‌ها را تمیز کردند اما چه فایده، چیزی برایمان نمانده!» زن‌ها می‌گویند در پلدختر خانه‌ای برای اجاره نمانده و اگر هم خانه‌ای پیدا شود اجاره بهایش درست سه برابر قبل است. تمام کوچه‌ها و خیابان‌ها پر از گل و لای است. می‌گویند این شهر دیگر برایشان شهر نمی‌شود. چادرهای مقابل خانه‌ها در یک روز بارانی تصویر غم‌انگیزی است. تصویری از کسانی که حاضر نیستند زندگی جمعی را بپذیرند و چادرنشینی در خانه‌های نیمه خراب‌شان را به زندگی در جای دیگری ترجیح می‌دهند.

فاطمه هم اهل پلدختر است. او می‌گوید: «روبه‌روی تالار امین، برایمان کمپ زده‌اند، برو ببین .۶۰ تا چادر هستیم. اما هنوز آب توی منبع‌ها نیست. این جوری می‌شود توی این هوای گرم زندگی کرد؟ سرویس بهداشتی هم افتضاح است. خانم می‌دانی ما زن هستیم مگر می‌توانیم توی این شرایط زندگی کنیم؟ مگر می‌شود توی چادر زندگی کرد؟ تا کی؟ خانه ما خوش‌بینانه تا یک سال دیگر هم ساخته نمی‌شود، یعنی باید تو این شرایط بمانیم؟ خانه اجاره‌ای هم نیست، اگر هم باشد قسمت شرقی و جنوب شهر است که سالم مانده و کم کم ۵۰ میلیون پیش می‌خواهند. چه کسی با این شرایط این همه پول دارد؟»

چم گرداب

اهل روستای چم گرداب هستند از توابع شهرستان پلدختر. روستایی در حاشیه رودخانه. زن می‌گوید: «چرا برای ما لباس دست دوم می‌فرستند؟ خیلی به آدم بر می‌خورد. شاید لباس کهنه برای آدم مریض باشد اصلاً حس خوبی نمی‌دهد به آدم. همه لباس‌ها را می‌سوزانیم چون امکان شست‌وشو نداریم. زن‌ها بس که توالت عمومی رفته‌اند، عفونت گرفته‌اند. همه بدحال و مریض‌اند. بدن زن‌ها ضعیف‌تر است.» توالت صحرایی را آن‌سوتر نشانم می‌دهد. آن قدر دور از چادرها برپا شده که بیشتر زن‌ها شب‌ها ترجیح می‌دهند تا صبح بی‌خیال دستشویی رفتن شوند.

سیل همچنان ادامه دارد، روزهای سخت پس از سیل. اما همه این‌ها برای زنان دردناک‌تر است. بیماری و عفونت در کمین شأن نشسته، درد بی‌خانمانی آزارشان می‌دهد، نگران بچه‌ها هستند و هزار و یک مصیبت دیگر. صاحب جان همچنان بر خرابه‌های خانه‌اش مویه می‌کند. ما گوشه‌ای از این مصیبت را می‌بینیم و تکه‌ای از سنگینی‌اش را حس می‌کنیم اما کسی چه می‌داند به صاحب جان چه می‌گذرد.

جهت ثبت دیدگاه کلیک کنید

دیدگاه ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ادامه مطالعه

 

از دست ندهید

Copyright © 2018 JamehIrani. تمامی حقوق این پایگاه مطابق قانون متعلق به جامعه ایرانی است. استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است.