احسان اقبال: شاید از موهبتهای قدر نادانسته ذهن انسان توان فراموشی یا جاروب آن چه تلخ است زیر فرش باشد و این فراموشی تا تحت کنترل است ترجمه اش میشود عبرت نگرفتن یا نوستالژی و شکل وخیم و ضخیمش میشود نسیان و فراموشی که برای انسان خصوصا در سالهای پیرانه سری آنانی که روزگاری سرو بوده اند. اگر فراموشی و قدرت ویرانگرش نبود فجایعی، چون مرگ و بیماری و ذلت و ضلالتها را چگونه میشد از یاد برد و ادامه داد؟ جماعت همه باید دست به دامان فن افیون میشدند.
در نسبت سیاست و رسوایی یا قدرت و مهربانوهای نازک خیال، این اولین بار نیست که کیک تولد محبوب به جای بریده شدن با کارد روبان زده با طعم چاقوی درنده یا نفیر گلوله جا عوض میکنند و جناب نجفی احتمالا یا حافظه اش یاری نمیکرد تا انتهای بازی را بداند و یا “بوی گل چنان مستش کرد که دامنش از دست برفت”. مشابه حکایت جناب نجفی در همین تاریخ معاصر ایران کم قربانی نگرفته و حیرت نیفزوده است. حکایت همان حکایت است و تنها مکرر میشود و فراموشی ازلی-ابدی عامل نو پنداشتن هر آنچه است که تنها عاملان و فاعلانش رنگ و لعاب عوض میکنند.
عبدالحسین تیمور تاش یا سردار معظم خراسانی همان مرد خوش سیما و موقری که تاج کیانی را در روز تاجگذاری رضاه شاه پهلوی حمل میکند و چنان مقرب دستگاه میشود که پهلوی میگوید “حرف تیمور حرف منه ” بر سر همین بی پرواییها زمینه زوال خود را فراهم آورد و تیمور که به داشتن روابط خارج از عرف شهره بود با زن عین الملک دیبا روابط ویژهای به هم میزند و چنان هوس چهارده سالگی به سرش میزند که اسناد دولتی را هم دست آن زن میدهد و در لحظات عشرت از هیچ بی احتیاطی و بی پروایی هم اعراضی ندارد. جالب این که همسر این زن را هم با عنوان لیاقت بالایش ترفیع میدهد و به عنوان یکی از نزدیکانش میگمارد تا شایسته سالاری را رعایت کرده باشد! آش چنان شور میشود که در یکی از همین سفرها به اتفاق خانواده دیبا از سر مخموری ویلگی کیف دستی اش توسط سرویسهای اطلاعاتی سرقت میشود و زمینه زوالش چنان فراهم میشود که به سالی در زندان قصر رگش میزبان تزریق پزشک احمدی میشود…
در سالهای پایانی دهه سی یک حادثه دل اهل نظر در تهران آن روزگاررا لرزاند. البته به سبب ازدیاد ماست در این ملک چنان ماست مالی به ضرب و زور کردند که جز چند نفری مثل جناب محمد بلوری خبرنگار زبده روزنامه کیهان کسی از خبر تا سالها بعد سر در نیاورد، حمیدرضا پهلوی برادر ناتنی شاه و فرزند خانم عصمت الملوک دولتشاهی که در بنگ و رنگ و دایره افراط وافر داشت و به رغم تاهل گزیدن هم حاضر نبود از این اخلاق دست بردارد یا مثل بسیاری اعیان راهی دیار موناکو و فرنگستان شود و این جا ژست دانای کل و صفحه سفید بردارد با رقاصهای به نام فلور آغاسی روابط ویژه و مودت آمیزی بهم میزند و خانم آغاسی هم ادعا میکند که از این معاشرتها برای شاه یک برادرزاده در راه دارد و گمان میکرد که میخ را جای محکمی کوبیده و بار طلا در شکم دارد؛ راه خیابان قزوین و قوام و محله قوادها تا الهیه و نیاوران را به راحتی پیموده، اما شبی چند نفر در خانه زن باردار را میکشند.
بلوری میگوید گزارش او از این جنایت را سازمان امنیت جمع کرد و نشریه را توقیف نمود. ظاهرا حمید پهلوی و همسرش بر سر نیستی یک مزاحم به تفاهم رسیده بودند. حالا گیرم شازده خطایی هم کرده، اما محافل شیک و دیپلماتیک تهران چربتر و شکیلتر از آن بودند که جدا شدن دست شاهپور و بانو صرفه داشته باشد و یک آسمان جل بخواهد وارد آن شود… آغاسی احتمالا درنیافته بود که اگر رسیدن به برخی جاها این قدر راحت بود برخی نقاط خالی از سکنه میشد و ” هر کس که ننشیند به جای خویش، افتد و بیند سزای خویش.. ” و چقدر شبیه است به قتل شارون تیت همسرباردار رومن پولانسکی کارگردان سرشناس در دهه شصت که اینروزها فیلمی با همان محتوا بنام روزی روزگاری هالیوود یه کارگردانی تارنتینو بسیار پر سر وصدا بوده است.
در دنیای خارجه هم از این قول و قماشها تا دلتان بخواهد بوده است، روایت است که مرگ مرلین مونرو ستاره بی بدیل هالیوود در دهه پنجاه و شصت میلادی بی ارتباط با روابط ویژه اش با جان اف کندی رئیس جمهور بدفرجام ایالات متحده نبوده است. ظاهرا برای چند دهه جی ادگار هوور رئیس وقت سازمان سیا در ازای بی خدشه ماندن تاج و تختش این گونه شیرین کاریهای سیاستمداران را رفع و رجوع میکرده و البته برای روز مبادا اسناد و پرونده لازم را هم نگاه داری میکرده است، از این قصه فیلمی سینمایی با بازی لئوناردو دی کاپریو هم ساخته شد. بسیاری بر این گمانند که جنایت و مکافات تنها مختص دون پایگان و کسانیست که در هفت آسمان یک ستاره هم ندارند و اهالی دیوان تنها جنایات و مکافات داستایوفسکی نویسنده روس را میخوانند، اما زهی خیال باطل که چهار موتور محرک و مخرب توامان ثروت، قدرت و شهوت و حسادت پیش برنده کثیر کنشهای آدمی هستند و کجا بهتر از گنبد قدرت که قدرت و ثروت را اقلا یکجا و فراوان دارد. پس طبیعیست که بسیاری راه میانبر را در پلکیدن به دور این جام جم یا جام خون یا نمیدانم شوکران بپندارند.
در این پرونده خاص آقای نجفی و مرحوم میترا استاد البته تا روشن شدن تمام ابعادش نمیتوان ابراز نظر کرد و احتمالا تا سالها مثل فاجعه ناصر محمدخانی و خانمها سحرخیزان و جاهد محل حرف و جدل و تولید متن و فیلم خواهد بود، اما اگر هر کدام از شخصیتها را یک تمثیل در نظر بیاوریم از یک جریان کلی و تکرار شونده میتوان نکاتی را برشمرد.
نجفی از نسل مدیران ابتدای پیروزی انقلاب بود که علاوه بر کارگذاری یک وجهه پررنگ ایدئولوژیک و اخلاقی هم داشتند، کسانی که به روایت شهید بهشتی نه تشنه قدرت که شیفته خدمت بودند. نسلی که فارغ از تفاوتهای فردی، جیفه دنیا را پست میشمرد و میخواست بنماید که دربند خور و خواب و خشم و شهوت نیست و دیگرگونه میاندیشد. همین آقای نجفی وقتی فیلم مشق شب مرحوم عباس کیارستمی از تلویزیون پخش شد که مضمونی نزدیک به این داشت که مشق شب نابودگر روح و روان کودکان ما در سیستم آموزشی است چنان برآشفت که در قامت وزیر آموزش و پرورش به صدا وسیما تاخت که چرا فیلم کارگردانی را پخش میکند که برای همراهی با انقلاب حتی حاضر نیست ته ریش بگذارد! حاصل سودازدگی و افراط در انکار بدیهیترین نیازهای انسانی که در شکل معقول و کنترل شده اش مفرح ذات است و ممد حیات میشود این سان لجام گسیختگی که آتش به خرمان اعتبار و ابرو و جان میزند. در آن روزها و سالها عدهای کاتولیکتر از پاپ میخواستند انسانی تولید کنند که شاید تولید بود، اما با یک تولد طبیعی نسبت و ارتباطی نداشت.
انسانی مشابه همان سینمای عجیب و قریب که معناگرا مینامیدندش و گروهی در میان خاک و خل در بیابانها با سر و وضعی آلوده و موی و ریش پریش به دنبال پند و نصیحت کردن وپیدا کردن چیزهای غریب بودند. انکار زیبایی و زندگی چنان بالا رفته بود که میتوان بسیاری تفریطهای سالهای بعد را هم در آن پیگیری کرد. جالب آن که با منش و بیان سران انقلاب و بزرگان دیگر هم کمترین هماهنگی وچود نداشت و نوعی تحمیل خودخوانده بود که یک انقلاب اصیل و انسانی را لکه دار میکرد.
برای این جماعت که روزگاری تنها از سر تکلیف و با کمترین معیارهای دیگر تشکیل زندگی داده بودن و همسر در حکم مادر بچهها و یک روایت کاملا تک بعدی تعریف میشد لذت و سبک جدید پراکنده در فضای مجازی دنیای جدیدی را ترسیم کرده بود. این بار ثروت و قدرت میخواست با لذت یک زندگی رمانتیک و احتمالا شهوت پیوند محکم و موکد پیدا کند. همسر دیگر تنها معنای خانم خانه را نمیداد و باید میتوانست رمانتیک باشد وکادوی ولنتاین بدهد و از صافی و زیبایی خط ریش تعریفها بکند و البته فالاچی باشد و آوانگارد. این جا گروه دوم وارد قصه میشوند و جماعت احتمالا برکنار از ثروت و سیاست که سودای ملانیا ترامپ شدن دارند و راههای میانبر را هموارتر میبینند وارد صحنه میشوند. البته در جامعهای که داشتن یک همسر پولدار مفیدتر از یک همسر دانا و درستکار است و ارزشها به شدت در حال دگردیسی هستند نباید از چنین رویکردی و رویگردانی چندان هم متعجب بود. سیاسیون و اهالی وادی ثروت معمولا این گونه روابط و دلداریها را در حکم یک وقفه در سیر طبیعی زندگانی خود میدانند و هرگز خواستار علنی شدن و عیان کردن محبوبهها ندارند چرا که زیستن در حریم قدرت آن چنان شیرین است که حتی بیل کلینتون هم ترجیح میدهد قضیه خانم مونیکا لوینسکی را فراموش کند و دست در دست خانم هیلاری لبخندی به پهنای صورت تحویل خلق الله بدهد، اما طرف دوم قضیه که احتمالا پای پیاده سربالایی خیابان شریعتی را بالا آمده به این سادگیها حاضر به وانهادن طعم زندگی جدید نیستند و هر کهنه دلق و ریسمان پاره را متوسل میشوند تا به جای قدیم بازنگردند و جاه کنونی را از کف ندهد.
احتمالا نجفی نمیدانست که چه قماری را باخته است و دیگر نمیخواست ادامه دهد و یا منال را هم قربانی کند، اما باید میدانست که عشق آسان نمود اول، ولی پایان راه را هیچکس نمیداند.