به گزارش جامعه ایرانی: شاید برخی مخاطبان کم حوصله در همین ابتدای نوشتار خرده بگیرند که نزاعها و احساسات خاله زنکی جایش در یک نوشتار مستقل نیست، اما اگر گذری بر کلانترین روایتهای سیاسی و اجتماعی تاریخ ایران زمین هم بیندازیم میبینیم که حقیرترین احساسات رنج آور انسانی مثل حسد و کینه شخصی چطور تا عالیترین سطوح تسری یافته و حتی گاه مسیر تاریخ را به مسیل سیلی خروشان و البته ویرانگر تبدیل کرده است. جنبش ملی شدن صنعت نفت به رهبری دکتر مصدق و پیشوایی آیت الله کاشانی تا امروز هم از پرمناقشهترین ادوار تاریخ سرزمینمان است.
هنوز گروهی میخواهند از طریق اعتباری که نهضت در ذهنیت ایرانی دارد برای خود کسب وجاهت کنند و گروهی هم در تلاش وافر هستند تا با واکاوی اسناد یا توسل به یک اظهار نظر نقش اجداد خود را در زوال نهضت کم رنگ یا بی رنگ کنند. تا کنون برای علل شکست دولت دکتر مصدق دلایل زیادی اقامه شده است، از اختلاف میان سران نهضت تا توطئه دربار و اشرف خواهر توامان محمد رضا شاه تا خیانت بریتانیا و ایالات متحده آمریکا که با پرداخت پول و اجیر کردن رجال و رجالهها بیست و هشت مرداد سی و دو را به راه انداختند. اما کمتر به روایاتی از جنس حسد در درون خود جنبش پرداخته شده است. گفتارهایی که احتمالا چنان حقیراند و دم دستی که با ذهنیت رویایی-اهورایی که از گذشته و خصوصا این دوران در ذهن رمانتیک جوان ترها شکل گرفته فاصلهای دهشتناک دارد.
“حسین مکی از یاران دکتر مصدق در جریان مبارزه برای ملی شدن صنعت نفت بود و در جریان رد مقاوله نامه “گس-گلشاییان” در مجلس شورای ملی هم نطقهای مهم و مطولی ایراد نمود، اما در جریان نهضت به یکی از مخالفان سرسخت مصدق تبدیل شد و حتی در روزهای ملتهب منتهی به کودتا چند دیدار و صبحانه کاری با شاه را هم تجربه کرد. حسین مکی علاوه بر وزن و پیشینه سیاسی به سبب نگارش چند جلد کتاب زیر عنوان ” تاریخ بیست ساله ایران” در میان تاریخ نویسان هم چهره مرجع و قابل اعتناییست. اما ریشه دشمنی و مخالفت او با مصدق از کجا شروع میشود؟ در جریان سفر مهم و تاریخی دکتر مصدق به ایالات متحده که هم برای درخواست کمک مالی از ایالات متحده که در دوره ریاست جمهوری ترومن نظر مثبتی به جنبش نفت در ایران داشت و هم ایراد سخنرانی تظلم خواهانه در سازمان ملل و جلب افکار و قلوب جهانیان نسبت به اجحاف تاریخی بریتانیا به یک ملت مظلوم و محروم، اما به پاخاسته با هیئتی عازم نیویورک شد.
در میان یاران و نزدیکان دکتر مصدق بر سر اینکه نام چه کسانی در هیئت اعزامی همراه باشد رقابت سخت و سنگینی درگرفته بود و هر کس سعی میکرد به عنوانی حضور خودش را توجیه و لازم جلوه دهد. نهایتا حسن مکی از لیست سفر جا میماند و انگونه که روایت کرده اند با عصبانیت کلاه خود را به سویی پرتاب میکند و میگوید ” پیر. گ” دامادش (اشاره به متین دفتری حقوقدان و داماد دکتر مصدق) را برد و مرا نبرد؟! از این جا فاصله میان مکی و مصدق شروع میشود و تا مخالفت و قرار گرفتن در طیف براندازان دولت ملی هم پیش میرود. اگر روزگاری هرچه آن خسرو (مصدق) میکرد شیرین بود، چون مرا به سفر نبرد و دیگری را برد دیگر هرچه کند تیرگیست و خصم و چراغی هم نیست.
دقت کنید در عالیترین سطوح و حساسترین آوردگاه تاریخی در میان برجستگان کشور چه مناسبات و کردارهایی وجود داشته و البته فرجام را هم میدانیم و میدانید که چه بود و چه شد. در جریان نامه معروف و موهن ” ایران و استعمار سرخ و سیاه ” که با نام مستعار احمد رشیدی مطلق در روزنامه اطلاعات دی ماه سال پنجاه و شش به چاپ رسید و حاوی توهین و الفاظ رکیکی خطاب به روحانیت و شخص امام خمینی (ره) بود چنان آتشی به جان خشم تودهها زد که یکسال بعد دودمان پهلوی و وابستگانش را به تاریخ سپرد.
در روایتهایی که از نگارش نامه وجود دارد موثقترین آن است که امیرعباس هویدا وزیر دربار وقت که قبل از آن سیزده سال نخست وزیر بوده از سر حسادت به جمشید آموزگار جانشینش دستور تهیه این نامه را داده تا او را زمین بزند! احتمالا هویدا پیش خود گفته: “من سیزده سال نخست وزیر بودم حالا آموزگار اومده برا ما رئیس بازی دربیاره” و این حسادت چنان آتشی به جان پادشاهی و وابستگانش انداخت که قبل از همه دامن خود هویدا را گرفت و زحمتش را هم جناب خلخالی که این روزها تصویرش زینت بخش جلد مجله نسیم بیداریست کشید. حال باید پرسید چرا حسادت این همه در ابعاد مختلف حیات ما نقش پررنگی دارد؟
۱-عدالت به کنجی خزیده: در اقتصاد نفت محور ایران برای یک زندگی مرفه یا کمتر از ان امن و آرام باید در نزدیکترین مکان به اصحاب قدرت قرار داشته باشید. خواه پادشاه و نخست وزیر باشد و خواه رئیس یا مسئول حراست یک دستگاه کم اهمیت محلی. قرار گرفتن در این مناسب و به دست آوردن مواهبش هم از دیرباز در ایران کمتر تابع لیاقت و قانون و بیشتر تابع وفاداری و چاپلوسی و البته نسبت خونی بود است. روزی هزار فامیل و زمانی آقازاده ها. روزگاری کریم شیره ایها و دکتر اقبال و هویدا همه کاره میشدند و زمانی هم دیگرانی که میدانیم و میدانید. این که کسانی این چنین با کمترین توانایی یا دست کم بدون رقابت با سایر شایستگان مناسب را، چون اسرائیل اشغال ابدی میکنند و تازه صاحب خانه هم میشوند و فخر میفروشند و درها را بروی دیگران سه قفله هم میفرمایند.
در این جا اول حسادت شدید برکنار و درکنار ماندگان تهییج و تشدید میشود و دیگر همکاران ردههای پایینتر همین افراد که میبینند چگونه بالادستها مواهب و مواجب کلان به جیب میزنند و تازه کار و مسئولیت و بازخواست را به گردن اینان انداخته، فخر هم میفروشند. این حسد تا آن جا پیش میرود که مهمترین و کینه توزترین دشمنان هر سیستم اتفاقا همان میانیها و پایین رتبههای درون همان سیستم هستند و با مختل شدن قدرت و درفش نظم مرکزی هم سیستم و پلشتی هایش را افشا میکنند و هم آتش به جان بالادستیها میزنند.
۲-ضعف عمیق: وقتی روابط و وفاداریها برای احراز شغلها ومنزلتها حرف اول رای زنند طبعا تعداد افرادی که به دنبال گسترش و عمق تواناییها و مهارتهای خود هستند فزونی چندانی نمییابد و تلاش برای آویزانی از طناب یا نخ وفاداری و چاپلوسی اولویت اول را تشکیل میدهد. در چنین شرایطی افرادی صاحب موقعیت و موفقیت میشوند که از انجام کارها عاجزند و کمترین توانایی را در نوآوری و خلاقیت دارند و اگر مدیر حامی یا دولت محبوب برود احتمالا از گرسنگی تلف خواند شد. انسانهای ضعیف برای بقا طبعا به رزائل گوناگون دامن آلوده میکنند تا برجا و البته جاه بمانند. حسد به سایرین و افراد توانا و سرفرازاز پایههای ثابت رفتاری این گونه افراد میشود. تلاش برای زمین زدن و خراب کردن به برنامه اول برای حفظ حریم خویش تبدیل میشود. در چنین چرخه ناچرخی فلان تحصیل کرده قوی دانشگاههای داخل یا خارج اگر هم موفق به ورود به سیستم شود چنان مورد حسادت قرار میگیرد که نهایتا از فرط کارشکنیها خود عطای کار را به لقا میبخشد و یا حاسدان ضعیف برای خود شیرینی و التیام خود پروندههایی با تم ارتباط و معاشرت خارج از عرف یا ارتباط با بیگانه و … زیر بغلش میگذارند و تمام.
البته در شکل گیری انسانها و شخصیتهای ضعیف تنها شرایط را نمیتوان مقصر دانست، به هرروی در اقلام قیمتی وویژگیهای غنیمتی معمولا ارزش و عزت خود را از کمیاب وکیمیا بودن خود به دست میآورند، طلا اگر در دستان هر طفل و رند یافت میشد که دیگر طلا نبود، آهن پاره بود! در میان آدمیان تنها بخش کوچکی میتونند شاه، وکیل ووزیر شوند و عدهی کمتری بخت و اقبال زندگی شرافتمندانه و پربار دارند و تعدای حسن صورت و جمال دارند، اگر همه حسن خدادای محمدرضا گلزار را داشتند که گلزار شوره زار بود و این همه هوادار نداشت که در یک مسابقه وظیفه باسواد و البته پولدار کردن خلق الله را هم دستش بدهند و جناب فروغی مدیر جوان شبکه سه هم از اعتقادات مذهبی سوپراستار بگووید. در این میان کسانی که از این موهبتهای گاه خداداد بی بهره یا کم بهرمندند اگر روح بزرگتری داشته باشند به پرورش دیگر استعدادهای خود میپردازند واگر ضعیفتر باشند به آرزوی ویرانی نعمت دیگران و حسرت و حسادت طی روزگار میکنند.
۳-حکایت مرید ومراد: وقتی مسیر ترقی و تعالی در جامعه بسته و یا سنگلاخ است تنها لابی گری و آشنایی یا مروت و مودتهای موردی باعث رشد یا ورود به سیستم است. در تاریخ ما هم در بیشتر موارد مشی منحصر به فرد افراد یادگار مانده تا یک سیستم هوشمند و کارا. نظارت بر بازار عرضه همیشه محدود به رفتار دینمدارانه یا جوانمردانه بازاریان قدیم یا فلان کباب فروش جوانمرد و منصف و البته فقیرنواز بوده است. در ساختار سیاسی هم همین گونه است. افراد کسانی را بهر دلیل وارد سیستم میکنند و ابزار و امکان تعالی و ترقی را برایشان فراهم میآورند، ولی چندی نمیگذرد که همان گماشتگان بلای جان ارباب شده و یا زیر پایش را جاروب میکنند و با یاد گرفتن قوائد احتمالی بند بازی مراتب بالاتر از ارباب را میپیمایندو حسادت در این موارد به جان بانی ترقی شخص افتاده و با اصطلاحاتی از قبیل: ” اینو من آدمش کردم” “عجب روزگار نامردیه و… ” حسادت را خالی و ذهن را تسکین میدهند. احتمالا احمد قوام السلطنه رجل قدرتمند اوخر قاجار و اوایل پهلوی به سبب توانایی ایش مورد حسادت شدید شاه و اطرافیانش قرار گرفته بود و اشرف خواهر همزاد شاه از دیدن جلال و جبروت اشرافی خانه او یکه خورده و میگفت: نباید این از شاه مملکت شیکتر باشد. خود شاه هم همواره دوست داشت در قضیه نجات آذربایجان از فتنه پیشه وری و میرجعفر باقراف کارگزار شوروی، فراست قوام در پرده بماند و خودش ردای قهرمان نجات آذربایجان را به تنهایی بر تن کند. خود احمد قوام هم وقتی در پیرانه سر آبروی گرد آوری کرده در نجات آذربایجان و نامه معروف و معترضانه به شاه که در آن او را از دیکتاتوری برحذر داشته بود و به راه قانون خوانده بود را به کناری نهاد و پیشنهاد شاه را برای تشکیل کابینه بعد از دکتر مصدق را پذیرفت تنها به این میاندیشید”پسرخاله (مصدق) وزیر خودم تو کابینه وده و خودم وارد سیستمش کردم حالا چرا اون قهرمان نفت باشه؟ چرا من نه” و البته حیثبت و اعتبار را بر سر این قمار در پیرانه سری ویرانه کرد وبا فتوای آیت الله کاشانی صدارتش چند روزی بیشتر نپایید و خانه اش هم آماج غارتگران قرار گرفت و حتی کسانی، چون مظفر بقایی در مجلس عزم جانش را کرده بودند و خواهان اعدامش شدند، اما همان مصدق اندازه نگاهداشت و حرمت رئیس سابق و فامیل دورش را نگاه داشت و نگذاشت خطی بر قوام بیفتد.
در روزگار اکنون هم کم از این دست روایتها نداریم. احتمالا به خاطر داریم که در زمان مذاکرات برجام و پس از آن چه اندازه مخالفت و غیرخوانی صورت گرفت و نمیتوان انکار کرد که بخش قابل توجهی به این سبب بود که چرا روحانی وظریف توافق کنند و ما نکنیم؟ مگه ما چیزی از اونا کم داریم؟ و در همین خروج ایالات متحده تحت رهبری ترامپ از برجام هم بسیاری کمترین توجهی به خطری که ملک و ملت و حتی تمدن ایران را تهدید میکند ندارند و میپندارند این نمد میتواند کلاهی برای نشستن بر جای روحانی و ظریف برای آنها ببار بیاورد. تا وقتی تقسیم مناصب و معیشت بر حسب لیاقت و عدالت صورت نگیرد و و آفت به رخ کشیدن و رفتار نمایشی مواهب ومزایا که البته بیشتر هم غیرعادلانه حاصل آمده اند پایان نیابد باید انتظار بخل و حسد را به فراوانی در جامعه داشت و این میتواند تیشه به ریشه اخلاق ومنافع ملی و بهداشت روحی و روانی جماعت بزند، اما تا آش همین قدر شور است کاسه جماعت هم همین کاسه شکسته خواهد بود.